حسی دارم مثل یک احساس رها شده از یک دل تنگ....مثل یک احساس آهی که جا خوش کرده روی آینه های دلسنگ.....حال و روز خوشم با یک رعد و برق شکست....آرامش مرموزم با یک حرف تلخ ...با یک نگاه سرد...با یک بغض کهنه کور شد ....
دلم به حال حرف هایم می سوزد....وقتی که دلشکسته روی کاغذ می آیند...وقتی که سرآسیمه انتظار چشم های تو را می کشند.....دلم به حال خودم می سوزد وقتی که سکوتم با بغض هایم تبانی می کنند.....
از وقتی تنها سر به تاریکی ها گذاشته ام از صدای زوزه های گرگ نمی ترسم...از وقتی دلم بی ادعا کوچه های تنگ را دور می زند به صدای کلاغ ها عادت کرده ام.... من خشک و سرد و بی طراوت شده ام با صورت وقتی روی دیوار های کاهگلی خط می کشم.....
آه.....پر و بال روحم را سوخته حرف های تلخی که دیشب اقاقی با گل یاس می زد....
رد نگاهم شکار پروانه های کوچک را دنبال می کند و دلم نمی سوزد انگار.....من پای شکسته یک گنجشک را می بینم و صدای غرش یک حیوان وحشی را .....سرگردانم و هیچ حسی ....هیچ حرفی....هیچ جایی ندارم...........باید از این زندگی کوچ کنم ...من باری سنگین بر شانه های این زمینم انگار.............
توقع زیادیست اما.......آسمان جایی برای من داری؟.........